گنجور

 
کلیم

دوش در بزم تو دیدم ز دل خود سر خویش

آن‌چه پروانه ندیدست زبال و پر خویش

منع‌ام از ناله چرا فاش چو شد رازِ نهان

چیست در خانه که من قفل زنم بر در خویش

خانه‌زاد جگر سوخته ماست همان

ناله هر چند به افلاک رساند سر خویش

یک تن از اهل وفا نیست به خونگرمی من

باورت گر نبود پرس هم از خنجر خویش

تنگ چشمی فلک بیش از آنست که بود

نگذارد که نشینیم به خاکستر خویش

مرهم داغ جنون خاک سر کوی کسی است

ای خوش آن روز که آن خاک کنم بر سر خویش

پاره دل گره رشته اشکست کلیم

این گره باز کن از کار دو چشمِ تر خویش

 
 
 
مولانا

من توام تو منی ای دوست مرو از بر خویش

خویش را غیر مینگار و مران از در خویش

سر و پا گم مکن از فتنه بی‌پایانت

تا چو حیران بزنم پای جفا بر سر خویش

آن که چون سایه ز شخص تو جدا نیست منم

[...]

اهلی شیرازی

روشنی بخش دلم شد تن غم پرور خویش

روشنست آینه شمع ز خاکستر خویش

سگ آن رند قلندر صفت شاه وشم

کز سفال سگ او ساخته جام زر خویش

من بیمار چنان زار شدم کز تن من

[...]

عرفی

تا کی از گریه توان منع دو چشم تر خویش

بعد از این ما و خجالت به نصیحت گر خویش

شود از گرمی داغ جگرم، خاکستر

گر شب هجر ز الماس کنم بستر خویش

بر زلیخا، به ره عشق، همین طعنه بس است

[...]

فصیحی هروی

از پی رفع خمار دل غم‌پرور خویش

همه خون گردم و جوشم ز دل ساغر خویش

سینه شوقم و از داغ کنم پنبه داغ

زخم ناسورم و ز الماس کنم نشتر خویش

جگر تشنه که از شعله مبادا سیراب

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه