گنجور

 
مولانا

من توام تو منی ای دوست مرو از بر خویش

خویش را غیر مینگار و مران از در خویش

سر و پا گم مکن از فتنهٔ بی‌پایانت

تا چو حیران بزنم پای جفا بر سر خویش

آن که چون سایه ز شخص تو جدا نیست منم

مکش ای دوست تو بر سایهٔ خود خنجر خویش

ای درختی که به هر سوت هزاران سایه‌ست

سایه‌ها را بنواز و مبُر از گوهر خویش

سایه‌ها را همه پنهان کن و فانی در نور

برگشا طلعت خورشید‌رخ انور خویش

ملک دل از دودلی تو مخبط گشته‌ست

بر سر تخت برآ پا مکش از منبر خویش

عقل تاج است چنین گفت به تثمیل علی

تاج را گوهر نو بخش تو از گوهر خویش