گنجور

 
مولانا

من توام تو منی ای دوست مرو از بر خویش

خویش را غیر مینگار و مران از در خویش

سر و پا گم مکن از فتنهٔ بی‌پایانت

تا چو حیران بزنم پای جفا بر سر خویش

آن که چون سایه ز شخص تو جدا نیست منم

مکش ای دوست تو بر سایهٔ خود خنجر خویش

ای درختی که به هر سوت هزاران سایه‌ست

سایه‌ها را بنواز و مبُر از گوهر خویش

سایه‌ها را همه پنهان کن و فانی در نور

برگشا طلعت خورشید‌رخ انور خویش

ملک دل از دودلی تو مخبط گشته‌ست

بر سر تخت برآ پا مکش از منبر خویش

عقل تاج است چنین گفت به تثمیل علی

تاج را گوهر نو بخش تو از گوهر خویش

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
غزل شمارهٔ ۱۲۵۴ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
اهلی شیرازی

روشنی بخش دلم شد تن غم پرور خویش

روشنست آینه شمع ز خاکستر خویش

سگ آن رند قلندر صفت شاه وشم

کز سفال سگ او ساخته جام زر خویش

من بیمار چنان زار شدم کز تن من

[...]

عرفی

تا کی از گریه توان منع دو چشم تر خویش

بعد از این ما و خجالت به نصیحت گر خویش

شود از گرمی داغ جگرم، خاکستر

گر شب هجر ز الماس کنم بستر خویش

بر زلیخا، به ره عشق، همین طعنه بس است

[...]

فصیحی هروی

از پی رفع خمار دل غم‌پرور خویش

همه خون گردم و جوشم ز دل ساغر خویش

سینه شوقم و از داغ کنم پنبه داغ

زخم ناسورم و ز الماس کنم نشتر خویش

جگر تشنه که از شعله مبادا سیراب

[...]

کلیم

دوش در بزم تو دیدم ز دل خود سر خویش

آنچه پروانه ندیدست زبال و پر خویش

منعم از ناله چرا فاش چو شد راز نهان

چیست در خانه که من قفل زنم بر در خویش

خانه زاد جگر سوخته ماست همان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه