کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۲

دوش در بزم تو دیدم ز دل خود سر خویش

آن‌چه پروانه ندیدست زبال و پر خویش

منع‌ام از ناله چرا فاش چو شد رازِ نهان

چیست در خانه که من قفل زنم بر در خویش

خانه‌زاد جگر سوخته ماست همان

ناله هر چند به افلاک رساند سر خویش

یک تن از اهل وفا نیست به خونگرمی من

باورت گر نبود پرس هم از خنجر خویش

تنگ چشمی فلک بیش از آنست که بود

نگذارد که نشینیم به خاکستر خویش

مرهم داغ جنون خاک سر کوی کسی است

ای خوش آن روز که آن خاک کنم بر سر خویش

پاره دل گره رشته اشکست کلیم

این گره باز کن از کار دو چشمِ تر خویش