گنجور

 
کلیم

چشم جادوی تو در دلجویی اهل نیاز

هیچ کوتاهی ندارد عمر مژگانش دراز

رشته جان و رگ دل در خم مژگان اوست

هیچکس دیدی به یک مضراب بنوازد دو ساز

هرکسی سازی به ذوق خویشتن سر می‌کند

دل میان مطربان خوش کرده یار دلنواز

جامه دیوانگی بر قد هرکس راست نیست

از دوصد دیوانه یک تن نیست عریانی تراز

در قمار عشق بازی با تو نقشم خوش نشست

چون؟ نباشد اینچنین تو پاک بر، من پاکباز

از نشان خون ناحق کشتگان او را چه باک

بال گنجشک است فرش آشیان شاهباز

تا نبود این تاج زرین بر سرش آسوده بود

شمع افتاد از هوای سرفرازی در گداز

شعر اگر وحی است محتاج سخن‌فهمان بود

چون ممیز در میان نبود چه سود از امتیاز

بیشتر ما را کلیم آفت رسد ز ابنای جنس

شیشه از سنگست و از وی بیش دارد احتراز