گنجور

 
کلیم

ز تازه شاخ گلی خانه ام گلستان بود

گل بهار امیدم بجیب و دامان بود

بجام آتش حسرت ز دود می ننشست

بخانه خس و خاشاک برق مهمان بود

ز چاک پیرهنش سیر گلستان کردم

هزار رنگ گل بوسه در گریبان بود

بکف پیاله، بسر باده، حرف بوسه بلب

ز روزگار بسی کار ما بسامان بود

درازدستی ما عاقبت چه گلها چید

زگلشنی که ز شبنم گلش گریزان بود

هزار قافله آرزوی لب تشنه

مقام کرده بدور چه زنخدان بود

هلاک آن شب قدرم که چشم بخت آنجا

مجال خواب نمی یافت بسکه حیران بود

کلیم تشنه که لب را ز گریه تر می کرد

ز بختمندی میراب آبحیوان بود

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
رودکی

مرا بسود و فرو ریخت هر چه دندان بود

نبود دندان، لا بل چراغ تابان بود

سپید سیم زده بود و در و مرجان بود

ستارهٔ سحری بود و قطره باران بود

یکی نماند کنون زآن همه، بسود و بریخت

[...]

کسایی

به وقت دولت سامانیان و بلعمیان

چنین نبود جهان با نهاد و سامان بود

مجیرالدین بیلقانی

مرا چو دل به جوانی ز غم جدا نبود

ز عیش لاف زدن در جهان روا نبود

نوای عیش ز یاران همنفس باشد

چو همنفس نبود عیش را نوا نبود

ز هر ذخیره که اندر جهان کسی سازد

[...]

کمال‌الدین اسماعیل

تویی که همّت تو از کرم جدا نبود

چنانکه چشمۀ خورشید بی ضیا نبود

گمان مبر که بود رای پیرپا برجای

اگر زکلک تو در دست وی عصا نبود

چو مطرح افتد دست شریعت اندر پای

[...]

ابن یمین

ز راه بیخردی گفت بوالفضولی دی

مرا چو دید که جز میل انزوا نبود

چه گفت گفت که چون روزگار میگذرد

ترا که وجه معاشی ز هیچ جا نبود

جواب دادم و گفتم که این مپرس از من

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه