گنجور

 
کلیم

ز تازه شاخ گلی خانه ام گلستان بود

گل بهار امیدم بجیب و دامان بود

بجام آتش حسرت ز دود می ننشست

بخانه خس و خاشاک برق مهمان بود

ز چاک پیرهنش سیر گلستان کردم

هزار رنگ گل بوسه در گریبان بود

بکف پیاله، بسر باده، حرف بوسه بلب

ز روزگار بسی کار ما بسامان بود

درازدستی ما عاقبت چه گلها چید

زگلشنی که ز شبنم گلش گریزان بود

هزار قافله آرزوی لب تشنه

مقام کرده بدور چه زنخدان بود

هلاک آن شب قدرم که چشم بخت آنجا

مجال خواب نمی یافت بسکه حیران بود

کلیم تشنه که لب را ز گریه تر می کرد

ز بختمندی میراب آبحیوان بود

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode