اقلیم دل به زور مسخر نمیشود
این فتح بیشکست میسر نمیشود
از گریه سرنوشت چه شویم که این رقم
زایل به آب چون خط ساغر نمیشود
روشندلان خوش آمد شاهان نگفتهاند
آیینه عیبپوش سکندر نمیشود
جان میدهم نهفته که دل پی نمیبرد
خون میخورم چنانکه لبم تر نمیشود
کی مینهد دلیر قدم در محیط عشق
تا کس در آب دیده شناور نمیشود
خاک از غبارگاه بلندی طلب بود
با ما به خاکساری همسر نمیشود
پیداست تا کجاست ترقی ما که مور
گر بال یافت صاحب شهیر نمیشود
بر فرق ریخت خاک که در هیچ معرکه
از ناکسی سیاهی لشکر نمیشود
آسودهخاطریم ز رد و قبول خلق
فرسوده محک زر اختر نمیشود
گر توتیا کنند گهر را چو بشکنند
با خواری شکست برابر نمیشود
خود را دگر ز گرمروان نشمری کلیم
در زیر پایت آبله اخگر نمیشود