قرار میبرد از خلق آه و زاری ما
به این قرار اگر مانده بیقراری ما
شویم گرد و به دنبال محملش افتیم
دگر برای چه روز است خاکساری ما؟
خمار صحبت تو عقل و هوش از من برد
چه مستیای ز قفا داشت هوشیاری ما
تو چون روی، به ره انتظار دیدهٔ خلق
به هم نیاید چون زخمهای کاری ما
به روی دشت اگر گردبادت آید پیش
ازو بپرس ز احوال بیقراری ما
کدام بار غم از خاطری ز یاد آید
که دهر ننهد بر دوش بردباری ما
نمانده جان و دلی تا به یادگار دهیم
کلیم را ببر از ما به یادگاری ما