گنجور

 
کلیم

چو شمع گرمی آن بیوفا زبانی بود

شکفتگیش گل کینه نهانی بود

ز زهر فرقت احباب کم نشد تلخی

اگر چه عمری در شهد زندگانی بود

بگرد میکده ها گردم و نمی یابم

از آن شراب که در ساغر جوانی بود

مرا ز کار جهان بیخبر که می گوید؟

گذشتن از همه کاری ز کاردانی بود

ز گلستان تمنا نداشتم رنگی

بغیر ازین که گل اشک ارغوانی بود

خیال آن لب خندان بخاطر غمگین

بسان آب بقا در سرای فانی بود

دل این جفا که ز بیداد روزگار کشید

ستم نبود مکافات سخت جانی بود

بکیش هر که درافتادگی سر آمد گشت

فتادن از همه کس شرط پهلوانی بود

کلیم رنجش یار بهانه جو از ما

عبث نبود تلافی سرگرانی بود