گنجور

 
کلیم

آن رهروان که در پس زانو سفر کنند

پوشیده دیده و ره نادیده سر کنند

هر جا غبار کوی تو باشد عبیر چیست

خاکیست آنکه عطر فروشان بسر کنند

اهل کرم که عزت مهمان شناختند

خجلت کشند گر غمی از دل بدر کنند

یکباره عیبهای جوانی وداع کرد

هنگام کوچ قافله را هم خبر کنند

دوران برات رزق عزیزان نوشته است

بر کشته ایکه سبز ز آب گهر کنند

نازم بتوتیای قناعت که می دهد

بینایئی که از همه قطع نظر کنند

حرف تب فراق ترا عاشقان چو شمع

گر شام سر کنند سحر مختصر کنند

تاب و توان کرسی زانو چه کم شود

باید خیال بیهده از سر بدر کنند

فرزند ماست شعر و بدان فخر می کنم

زان ابلهان نه ایم که فخر از پدر کنند

از لذت تبسم شیرین لبان کلیم

ارباب ذوق جمله نمک در شکر کنند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode