گنجور

 
کلیم

بسمل ز تیغ او بطپیدن نمی رسد

از کشتگان کفن ببریدن نمی رسد

چون خنده گلست زبس ضعف ناله ام

کز لب چو بگذرد بشنیدن نمی رسد

گر پاشکسته نیستی این راه سر مکن

رهرو بکام دل بدویدن نمی رسد

از بسکه برق تشنه لب آب و خاک اوست

کشت امید ما بدمیدن نمی رسد

جائیکه نرگس تو بود نوبهار را

در چشم لاله سرمه کشیدن نمی رسد

گوش گران پیکر دهریم و نزد ما

پیغام آشنا برسیدن نمی رسد