چو از داغ فراقت شعله حسرت به جان افتد
چنان آهی کشم از دل، که آتش در جهان افتد
سجود آستانت چون میسر نیست میخواهم
که آنجا کشته گردم، تا سرم بر آستان افتد
نماند از سیل اشک من زمین را یک بنا محکم
کنون ترسم که نقصان در بنای آسمان افتد
به راهت چند زار و ناتوان افتم، خوش آن روزی
که از چشمت نگاهی جانب این ناتوان افتد
تن زار مرا هر دم رقیب آزرده میسازد
چنین باشد، بلی، چون چشم سگ بر استخوان افتد
هلالی آن چنان در عاشقی رسوای عالم شد
که پیش از هر سخن افسانه او در میان افتد
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در این شعر، شاعر از داغ جدایی و حسرتی عمیق سخن میگوید. او با کشیدن آهی از دل، میترسد که این حسرت آتش به پا کند. شاعر آرزو دارد که در آستان معشوقش سجده کند و جانش را فدای او کند. اشکهایش آنقدر زیاد شده که از زمین هم نمیماند و نگران است که این احساس کمکم به آسمان هم آسیب بزند. او احساس میکند که ناتوانیاش باعث شده تا همچنان در راه عشق او زار و ناتوان بیفتد و به امید یک نگاه از سوی معشوقش زندگی کند. در نهایت، شاعر بیان میکند که عشقش او را رسوا کرده و داستانش در بین مردم سر زبانها افتاده است.
هوش مصنوعی: وقتی که درد فراق تو به جانم بیفتد، آنقدر آه عمیق میکشم که انگار آتش در دنیا شعلهور میشود.
هوش مصنوعی: وقتی نمیتوانم بر خاک پای تو به سجده بیفتم، آرزو دارم که در آنجا جان بدهم، تا سرم به درگاهت برسد.
هوش مصنوعی: از سیل اشک من هیچ نشانی بر زمین باقی نماند؛ حالا میترسم که نقصی در ساختار آسمان به وجود آید.
هوش مصنوعی: به هرز و بیقدری زندگی میکنم و از پا افتادهام، اما خوشحالم از روزی که تو نگاهی به من بیندازی و به حال من توجه کنی.
هوش مصنوعی: بدن ضعیف و رنجور من هر لحظه با حسادت و آزار روبهرو میشود. گویی این وضعیت شبیه است به وقتی که چشم یک سگ به تکهای استخوان میافتد.
هوش مصنوعی: هلالی به قدری در عشق معروف و شناخته شده شد که قبل از هر گفتگویی، داستان او بر سر زبانها میافتد.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
خوش آن رندی که بهر باده در دیر مغان افتد
ز شور مستیش هر لحظه شوری در جهان افتد
چو دارد مغبچه جام می و پیر مغان لعلش
گه این را گرد سر گردد گهی در پای آن افتد
ازین دیر کهن رانم سخن کافزایدش حیرت
[...]
ملک را گر نظر بر قد آن سرو روان افتد
سراسیمه چو مرغ تیر خورده ز آسمان افتد
مپوش از من رخ ای خورشید مپسند این که چون شمعم
همه شب تا سحر آتش بمغز استخوان افتد
مگو ای دل بشمع محفل از سوز درون حرفی
[...]
به بزمت شب خوش آن عاشق که سرگرم فغان افتد
شود چون صبح روشن راست چون شمع از زبان افتد
چمن از بس که تاریکست بیشمع جمال او
فروزم گر چراغ ناله مرغ از آشیان افتد
به خلوت هم نقاب از چهره هرگز برنیندازد
[...]
مبادا کافر از طاق دل پیر مغان افتد!
که رزق خاک گردد تیر چون دور از کمان افتد
جدا از حلقه آن زلف حال دل چه می پرسی؟
چه باشد حال مرغ بی پری کز آشیان افتد؟
مرا از تندخویی یار ترساند، ازین غافل
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.