گنجور

 
فضولی

ملک را گر نظر بر قد آن سرو روان افتد

سراسیمه چو مرغ تیر خورده ز آسمان افتد

مپوش از من رخ ای خورشید مپسند این که چون شمعم

همه شب تا سحر آتش بمغز استخوان افتد

مگو ای دل بشمع محفل از سوز درون حرفی

مکن کاری که این راز نهان در هر زمان افتد

بلا را نیست قابل جز صفای دل عجب نبود

اگر زان شمع چون آیینه ام آتش بجان افتد

فکندی زلف بر رخ اضطرابی کرد دل پیدا

چو مرغی کش بناگه آتش اندر آشیان افتد

بمقصد راه کم جو از رکوع ای زاهد گم ره

که بسیار آزمودم تیر کج کم بر نشان افتد

فضولی صبح سان دم می زنی از مهر رخسارش

نمی‌ترسی از آن دم کز تو آتش در جهان افتد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
امیرعلیشیر نوایی

خوش آن رندی که بهر باده در دیر مغان افتد

ز شور مستیش هر لحظه شوری در جهان افتد

چو دارد مغبچه جام می و پیر مغان لعلش

گه این را گرد سر گردد گهی در پای آن افتد

ازین دیر کهن رانم سخن کافزایدش حیرت

[...]

هلالی جغتایی

چو از داغ فراقت شعله حسرت به جان افتد

چنان آهی کشم از دل، که آتش در جهان افتد

سجود آستانت چون میسر نیست می‌خواهم

که آنجا کشته گردم، تا سرم بر آستان افتد

نماند از سیل اشک من زمین را یک بنا محکم

[...]

کلیم

به بزمت شب خوش آن عاشق که سرگرم فغان افتد

شود چون صبح روشن راست چون شمع از زبان افتد

چمن از بس که تاریکست بی‌شمع جمال او

فروزم گر چراغ ناله مرغ از آشیان افتد

به خلوت هم نقاب از چهره هرگز برنیندازد

[...]

صائب تبریزی

مبادا کافر از طاق دل پیر مغان افتد!

که رزق خاک گردد تیر چون دور از کمان افتد

جدا از حلقه آن زلف حال دل چه می پرسی؟

چه باشد حال مرغ بی پری کز آشیان افتد؟

مرا از تندخویی یار ترساند، ازین غافل

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه