گنجور

 
فضولی

ملک را گر نظر بر قد آن سرو روان افتد

سراسیمه چو مرغ تیر خورده ز آسمان افتد

مپوش از من رخ ای خورشید مپسند این که چون شمعم

همه شب تا سحر آتش بمغز استخوان افتد

مگو ای دل بشمع محفل از سوز درون حرفی

مکن کاری که این راز نهان در هر زمان افتد

بلا را نیست قابل جز صفای دل عجب نبود

اگر زان شمع چون آیینه ام آتش بجان افتد

فکندی زلف بر رخ اضطرابی کرد دل پیدا

چو مرغی کش بناگه آتش اندر آشیان افتد

بمقصد راه کم جو از رکوع ای زاهد گم ره

که بسیار آزمودم تیر کج کم بر نشان افتد

فضولی صبح سان دم می زنی از مهر رخسارش

نمی‌ترسی از آن دم کز تو آتش در جهان افتد