گنجور

 
کلیم

کی بود سرگشتگی ها را دل از سر واکند

خویش را دیوانه یک شهر و یک صحرا کند

پا اگر فرسود شاید دستگیر تن شود

همچو نقش بوسه در یک آستان مأوا کند

سود سودای نمک ما را سوی کشمیر برد

اعتباری بخت شور آنجا مگر پیدا کند

دوستان نازک مزاج و ما بسی نازک دماغ

چون کسی اوقات صرف پاس خاطرها کند

در دلی گر ره نداریم آنهم از تقصیر ماست

کس باین سرگشتگی در خاطری چون جا کند

در قدم گلزار دارد ره نورد راه شوق

می زند بر سر اگر خاری برون از پا کند

سیل را در ره مقام از اختیار خویش نیست

مهلتی باید که سد راه را صحرا کند

گر ببزمت دیر می آید کلیم از صبر نیست

موسمی باید که کس آهنگ این دریا کند