گنجور

 
کلیم

کسب کمال اهل جهان کسب زر بود

علامه آن بود که زرش بیشتر بود

نیک و بد زمانه بود کاش مثل هم

خارش بسر رسد گلش ار تا کمر بود

داد از نفس درازی این دل که همچو شمع

یک آه گرمش از سر شب تا سحر بود

خون شد دلم چو لذت آوارگی شناخت

تا در لباس موج گهر در سفر بود

ماه نوی که یکشبه باشد تمام عمر

در آسمان حسن هلال کمر بود

آن ناوک و هدف که بعید وصال هم

هرگز نمی رسند دعا و اثر بود

از هر مراد کامروا باد آنکه گفت

ترک مراد صندل هر دردسر بود

نیرنگ بین که آفت سالک ز تشنگیست

در آن رهی که نقش قدم چشم تر بود

یارب ز حال ما چه تواند بیان نمود

آن قاصدی که با تو زخود بیخبر بود

از دوستان رسد همه آفت بدوستان

چشم گهر سفید ز آب گهر بود

آورده ام به پیش ز آوارگی کلیم

راهی که خضرش از پی راه دگر بود

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode