گنجور

 
کلیم

زان چشم ندیدم که نگاهی بمن افتد

بیمار عجب نیست اگر کم سخن افتد

نزدیک بآسیب چنانم که پس از مرگ

از شمع مزار آتشم اندر کفن افتد

دل رنگ ندارد زتو چون داغ ز لاله

داغست همان گر بتو هم پیرهن افتد

حاشا که دل از توبه پشیمان شود اما

هر کس دم آبی خورد آتش بمن افتد

ای جیب و کنار دگران را گل و با من

ناسازتر از خار که در پیرهن افتد

یوسف چو ز آسیب محبت بچه افتد

یعقوب چه نالد که به بیت الحزن افتد

غافل نشوی از نگه باز پسینش

بیمار غمت را چو زبان از سخن افتد

در دل بدل حب وطن مهر غریبی است

خوش وقت کلیم ار به بهشت دکن افتد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
خواجوی کرمانی

چون طرّه عنبر شکنش در شکن افتد

از سنبل تر سلسله بر نسترن افتد

دانی که عرق بر رخ خوبش بچه ماند

چون ژاله که بر برگ گل یاسمن افتد

کام دل شوریده ز لعل تو برآرم

[...]

صوفی محمد هروی

گر سایه آن ماه به سوی چمن افتد

از رشک قدش لرزه به سرو سمن افتد

صد چشمه آب خضر از خاک برآید

هر جا که لعابی به زمین زآن دهن افتد

رفت از سر کوی تو دل از دست رقیبان

[...]

فروغی بسطامی

ای کاش پی قتل من آن سیم تن افتد

شاید که نگاهش گه کشتن به من افتد

صد تیشه بباید زدنش بر دل هر سنگ

تا سایهٔ شیرین به سر کوه کن افتد

واقف شود از حالت دل‌های شکسته

[...]

ملک‌الشعرا بهار

گر نیم‌شبی مست در آغوش من افتد

چندان به لبش بوسه زنم کز سخن افتد

صد بار به پیش قدمش جان بسپارم

یکبار مگر گوشه چشمش به من افتد

ای بر سر سودای تو سرها شده بر باد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه