گنجور

 
کلیم

گر سیل فتنه خیزد دل را چه مشکل افتد

جز اشک نیست ما را باری که بر گل افتد

عاقل بکار دنیا بسیار لاابالیست

همسایه جنونست عقلی که کامل افتد

سیلاب اشک مجنون تا دشتبان وادیست

کی گرد می تواند دنبال محمل افتد

از لرز بیقراری عکس افتد از کنارش

آینه گر برویت روزی مقابل افتد

یکدست تیغ و شهری سرگرم سرخ روئی

یک بخیه زخم شاید در دست صد دل افتد

گر روزگار خواهی از تو حساب گیرد

آسان شمار بر خود کاریکه مشکل افتد

دریادلان کریمند در آنچه خود نخواهند

تا خس بود کی از بحر گوهر بساحل افتد

راه گریز را هم چالاکیئی ضرور است

چون می گریزد از کار طبعی که کاهل افتد

کار کلیم باشد آنجا مگس پرانی

هر جا که دلربائی شیرین شمایل افتد