گنجور

 
کلیم

سرفراز آن سر که فارغ از غم سامان شود

بر سرت گل زن که از دستار روگردان شود

هر که چون سوزن زتجریدش بود سررشته ای

صد رهش گر جامه پوشانی دگر عریان شود

عاشق بیچاره از یک دیده در پاس رقیب

وز دگر چشمی بکار خویشتن حیران شود

هیچ جا بهر وطن غیر از دیار عشق نیست

خانه در آن ملک از سیلاب آبادان شود

شوق زخم ما چو سازد جذبه خویش آشکار

تیرها در ترکش او جمله چون پیکان شود

در چمن ها لاله نبود بلکه ایام حسود

می زند آتش بباغ ار غنچه ای خندان شود

همچو برق آن آفت صد خرمن هوش و خرد

خویش را زان می نماید کز نظر پنهان شود

در تماشای پریرویان اقلیم خیال

دیده گر بر هم نهی چشمت نگارستان شود

غیر غم کز حال دل غافل نمی باشد کلیم

کس ندیدم پاسبان خانه ویران شود