گنجور

 
کلیم

دیده چشم می پرستی دیده است

اشکم از مستی بسر غلطیده است

دل بر او رفت اینجا جا نبود

سینه تنگ و آرزو بالیده است

زلف در گوش تو شرح حال ما

گفته است اما بهم پیچیده است

بسکه می بیند ز ما دیوانگی

دیده داغ جنون ترسیده است

روزگار اندر کمین بخت ماست

دزد دایم در پی خوابیده است

غمزه اش در بند دارد خنده را

زاب لب شیرین شکر دزدیده است

خویش و قومی نیست تا رسوا شویم

عیب ما را بیکسی پوشیده است

کارم از غم رونقی دارد کلیم

دست بر سر آستین بر دیده است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode