گنجور

 
کلیم

دیده چشم می پرستی دیده است

اشکم از مستی بسر غلطیده است

دل بر او رفت اینجا جا نبود

سینه تنگ و آرزو بالیده است

زلف در گوش تو شرح حال ما

گفته است اما بهم پیچیده است

بسکه می بیند ز ما دیوانگی

دیده داغ جنون ترسیده است

روزگار اندر کمین بخت ماست

دزد دایم در پی خوابیده است

غمزه اش در بند دارد خنده را

زاب لب شیرین شکر دزدیده است

خویش و قومی نیست تا رسوا شویم

عیب ما را بیکسی پوشیده است

کارم از غم رونقی دارد کلیم

دست بر سر آستین بر دیده است

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
شاه نعمت‌الله ولی

دیده تا نور جمالش دیده است

در نظر ما را چو نور دیده است

چشم مردم روشن است از نور او

خوش بود چشمی که او را دیده است

ساقی ما مست و جا م می به دست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه