گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

دیده تا نور جمالش دیده است

در نظر ما را چو نور دیده است

چشم مردم روشن است از نور او

خوش بود چشمی که او را دیده است

ساقی ما مست و جا م می به دست

گرد رندان یک به یک گردیده است

بلبل سرمست می‌ نالد به ذوق

تا گلی از گلستانش چیده است

عاشق و معشوق عشق است ای عزیز

هر که سر از غیر او پیچیده است

در نظر مائیم بحر بیکران

ما به ما این دیدهٔ ما دیده است

گفتهٔ مستانهٔ سید شنو

این چنین قولی کسی نشنیده است

 
 
 
غزل شمارهٔ ۱۴۰ به خوانش سید جابر موسوی صالحی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
کلیم

دیده چشم می پرستی دیده است

اشکم از مستی بسر غلطیده است

دل بر او رفت اینجا جا نبود

سینه تنگ و آرزو بالیده است

زلف در گوش تو شرح حال ما

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه