گنجور

 
صفی علیشاه

هرچه‌ نوشد می‌ ز خُم‌ّ وصف‌ دوست‌

ساغر دیگر ز ساقیش‌ آرزوست‌

بشنو ای دل وصف‌ شاه ذوالکرم

کز ترشح‌ می‌ نگردد بحر کم‌

این‌ سخن‌ ها رشحی‌ از بحر من‌ است‌

بحر مملو زآب‌ وصف‌ ذوالمن‌ است‌

قطره ای زین‌ یم‌ نگفتم‌ من‌ تمام

گرچه‌ بی‌ پروایم‌ از غوغای عام

نه‌ از آن ترسم‌ که‌ جهال علوم

بر سر آرندم ز نادانی‌ هجوم

یا دَرَم گر پرده را یکباره من‌

باید از گیتی‌ شوم آواره من‌

نیست‌ پروا هیچ‌ از این‌ همواره ام

من‌ خود از کون و مکان آواره ام

در جهان یک‌ مو تعیّن‌ نیستم‌

خود ندانم‌ از کجا و کیستم‌

چه‌ غم‌ از عالم‌ بود دیوانه‌ را

گرچه‌ می‌بینم‌ پر از غم‌ خانه‌ را

گرچه‌ غم‌ برکند ریشه‌ هستی‌ام

لیک‌ هم‌ باشد پناه هستی‌ام

غم‌ مرا شاید، که‌ غم‌ پرورده ام

سالها شد که‌ به‌ غم‌ خو کرده ام

جان من‌ بسیار از غم‌ شاکر است‌

زآنکه‌ اندر ماه و سالم‌ یاور است‌

گرچه‌ هر دیوانه‌ شاد و بی‌ غم‌ است‌

لیک‌ این‌ دیوانه‌ با غم همدم است‌

مرحبا ای غم‌ که‌ دمساز منی‌

روز و شب‌ همراه و همراز منی‌

گر نبودی تو دگر یارم که‌ بود

در همه‌ احوال مختارم که‌ بود

از جنینی‌ تو شدی با من‌ جلیس‌

تا کنون بودی به‌ هر حالم‌ انیس‌

می ‌نخواهم‌ مونسی‌ غیر از تو من‌

زآنکه‌ افزون دیده ام خیر از تو من‌

کس‌ نداند که‌ مرا سامان کجاست‌

در جهانم‌ دل کجا و جان کجاست‌

داشتم‌ روزی دلی‌ لبریز خون

می‌ ندانم‌ در کجا باشد کنون

آنقدر دانم‌ که‌ روزی گفتمش‌

در کجایی‌ روز و شب‌، وآشفتمش‌

بس‌ پریشان گشت‌ و با من‌ راند خشم‌

تاخت‌ از خانه‌ برون از باب‌ چشم‌

در به‌ در گردید و او را این‌ سزاست‌

حالیا دیگر نمی‌پرسم‌ کجاست‌

ور بپرسم‌ کس‌ ندارد زو سراغ‌

خانه‌ باد است‌ پندارم چراغ‌

ور ز جانم‌ پرسی‌ احوال ای ندیم‌

شد فدای خاک پایی‌ در قدیم‌

ور ز سر پرسی‌ ز دوش انداختم‌

بر سر سودای عشقی‌ باختم‌

نه‌ دگر دل دارم و نه‌ جان و سر

جمله‌ شد ز اقلیم‌ هستی‌ در به‌ در

سایر سامان و وضعم‌ را قیاس

گر کنی‌ زین‌ روست‌ ای مجنون شناس

نیستم‌ از مال دنیا حبه‌ای

خانه‌ای، ملکی‌، کتابی‌، جبه‌ای

گر که‌ مالی‌ بود هم‌ بر باد رفت‌

نه‌ همین‌ بر باد، بل‌ از یاد رفت‌

کی‌ بود بر یاد من‌ جز نام پیر

نیست‌ باقی‌ هیچ‌ جز پیر ای فقیر

چیست‌ دنیا تا تو بندی دل بر آن

سود او هیچ‌ است‌ چه‌ جای زیان

نی‌ کنون از مال دیناری مراست‌

نه‌ حسابی‌ با کس‌ و کاری مراست‌

خلق‌ دنیا را نبینم‌ سال و ماه

صدق قولم‌ را خدا باشد گواه

ور معاشم‌ را تو پرسی‌ کز کجاست‌

ما خدا داریم‌ و او رزّاق ماست‌

تو چه‌ می‌دانی‌ که‌ جانت‌ تیره است‌

دیده ات‌ بر مال دنیا خیره است‌

غیر حق‌ را من‌ عدم پنداشتم‌

وین‌ عدم را جای خود بگذاشتم‌

مر مرا مولا کفیل‌ و کافی‌ است‌

غیر مولا باطل‌ و اطرافی‌ است‌

این‌ همه‌ از بهر آن گفتم‌ که‌ نیست‌

هیچ‌ پروائی‌ ز غیرم، غیر کیست‌

نیست‌ باکیم‌ ار سخن‌ را جا زنم‌

دامن‌ این‌ خیمه‌ را بالا زنم‌

بلکه‌ هم‌ این‌ خیمه‌ را از جا کنم‌

وین‌ فضای تنگ‌ را صحرا کنم‌

پرده را بردارم و گویم‌ سخن‌

فاش سازم یکسر اسرار کهن‌

تا تو دانی‌ من‌ قلندر پیشه‌ام

نیست‌ هیچ‌ از ماسوا اندیشه‌ام

کیست‌ غیر از حق‌ که‌ من‌ ترسم‌ از او

غیر حق‌ در خانه‌ هستی‌ مجو

لیک‌ زآن ترسم‌ که‌ از تقریر پیر

بگذرم وین‌ نیست‌ خود تقدیر پیر

چون مرا او داشت‌ در کار بیان

خود معیّن‌ کرد مقدار بیان

گفت‌ دستوریت‌ نبود بیش‌ از این‌

وآنچه‌ گویی‌ کس‌ نگفته‌ پیش‌ از این‌

پرده را از حرف‌ یکجا برمدار

خلق‌ را بر خود به‌ شور و شر مدار

نیستم‌ راضی‌ اگر ز ین‌ بیشتر

پرده برداری ز راز مستتر

هست‌ یاد آن صحبت‌ دیرینه‌ام

بحر مواج است‌ ورنه‌ سینه‌ام

هرچه‌ خواهی‌ گوهر اندر بحر ماست‌

بحر حکمت‌ جاری اندر نهر ماست‌

نهر جانم‌ هست‌ با یم‌ متصل‌

کم‌ نیاید آب‌ ازاین‌ نهر، ای دو دل

چشمه‌ عشق‌ است‌ نظم‌ مثنوی

هرچه‌ برداری شود آبش‌ قوی

تا که‌ حق‌ با ماست‌ این‌ دریا پر است‌

تا به‌ روی آب ‌این‌ یم‌ را دُر است‌

جان سامع‌ گرچه‌ دریا خور بود

هرچه‌ نوشد باز این‌ یم‌ پر بود

حق‌ تو را توفیق‌ بدهد هر دمی‌

تا نبینی‌ بحر ما را در کمی‌

حق‌ نبندد بر تو یک ‌دم باب‌ فیض‌

تا همی‌ نوشی‌ از این‌ یم‌ آب‌ فیض‌

چون به‌ روی ما گشود این‌ باب‌ را

گو ببندند اهل‌ کوفه‌ آب‌ را

آنکه‌ نوشاند حقش‌ آب‌ حیات‌

مر ورا حاجت‌ چه‌ با آب‌ فرات‌

گر لبش‌ از تشنگی‌ خشکیده است‌

خشکی‌ای کی‌ بحر جانش‌ دیده است‌

کی‌ شنیدی هرگز از برنا و پیر

کآب‌ را بندند بر طفل‌ صغیر

خاصه‌ ‌آبی را که‌ مهر فاطمه‌(س) است‌

ز آب‌ او خاموش نار حاتمه‌ است‌

فاطمه‌(س) اصل‌ حیات‌ است‌ ای عیار

عرش دارد بر وجود او قرار

بست‌ کوفی‌ از عناد دائمه‌

آب‌ را بر روی آل فاطمه‌

نک‌ بجا بگذار ظلم‌ اهل‌ کین‌

گو سخن‌ از عدل آن دریای دین‌

ذوالفقار عدل را کو در نبرد

چون برآورد از بحار سبعه‌ گرد

غیر را بارید از او آتش‌ به‌ فرق

یا که‌ زد بر خرمن‌ اغیار برق

چون دم از حق ‌داشت‌ بر تفسیر لا

ده زبان گردید در تقریر لا

از لمن دم زد به‌ ملک‌ نشأتین‌

واحد القهار باﷲ الحسین‌

یعنی‌ اندر دار هستی‌ ای ولی‌

کو وجودی جز حسین‌ بن‌ علی‌(ع)

این‌ سخن‌ برهان ندارد پیش‌ عقل‌

عشق‌ می‌خندد ولی‌ بر ریش‌ عقل‌

عقل‌ را کن‌ تیغ‌ برهان در غلاف‌

در مقام عشق‌، تو حکمت‌ مباف‌

تیغ‌ لا برکش‌ به‌ فرق غیر عشق‌

تا به‌ الاّ برخوری در سرّ عشق‌

این‌ سخن‌ ها شرح حال عاشق‌ است‌

گوش عاشق‌ حرف‌ ما را لایق‌ است‌

گوش عشقی‌ گر تو را نی‌ بر سر است‌

حرف‌ ما مشنو که‌ حرفی‌ دیگر است‌

وا بِهِل‌ ما را به‌ حال خویشتن‌

تا که‌ خود نوشیم‌ قال خویشتن‌

تو بخواب‌ راحتی‌ در بسترت‌

حال طوفان خورده نآید باورت‌

من‌ که‌ فُلکم‌ غرق طوفانِ غم‌ است‌

هرچه‌ گویم‌ حالت‌ خود را کم‌ است‌

کشتی‌ام بشکسته‌، بَحرم منقلب‌

باد ناهموار و جانم‌ مضطرب‌

چون شود محسوس بر تو حال من‌

کی‌ کند در تو اثر اقوال من‌

پس‌ تو رو، من‌ دانم‌ و گفتار من‌

نیست‌ بر دوش تو هرگز بار من‌

گفتگو کم‌ کن‌ که‌ در میدان عشق‌

می‌زند شمشیر لا، سلطان عشق‌

گشته‌ نزدیک‌ آنکه‌ این‌ اشیاء همه‌

بر عدم گیرند راه از واهمه‌

گرچه‌ قهرش داد اشیاء را امان

لیک‌ از انذار حق‌ غافل‌ ممان