گنجور

 
کلیم

در مزرع بختم اثر نشو و نما نیست

از گریه من آب اگر هست هوا نیست

چون کج نرود آنکه زمیخانه در آمد

این کج روشی ها گنه آن مژه ها نیست

چون شمع بهر جا که نشاندند نشستیم

با هیچکسم گفت و شنو بر سر جا نیست

هر چند که مژگان تو برگشت ز عاشق

آن هست که روی سخنش جانب ما نیست

صد ره اگرم بخت ببازار فرستد

چون خون هدر بر سر من نام بها نیست

آمیزش ابنای جهان عین نفاقست

هر جا قدم صلح رسیدست صفا نیست

شادی و غم عشق بهر کس نپسندیم

خار و گل او لایق هر بی سروپا نیست

بی قطع تعلق عبث است اینهمه طاعت

سر تا نبریدست ازو سجده روا نیست

می کوش کلیم ار ندهد فیض سخن روی

اینجاست که ابرام خنک عیب گدا نیست