گنجور

 
کلیم

امشب گل خورشید بدامان نگاهست

آئینه دل روشن از آن چشم سیاهست

زنهار مکرر نشوی در نظر خلق

انگشت نما مانده همین اول ماهست

پامال حوادث نتوانم که نباشم

چون نقش قدم خانه من بر سر راهست

یکچشم زدن زو نتوانست جدا شد

گوئی نگهش عاشق آن چشم سیاهست

چون شعله شمعم نگسسته است زهم آه

بر راستی این سخنم شمع گواهست

در چشم ترم لخت جگر بار گشودست

هر جا که سرچشمه بود قافله گاهست

از سوز جگر بهره نداریم وگرنه

تأثیر قبائیست که بر قامت آهست

گردیده سفید است کلیم از اثر اشک

در مرگ اثر جامه آهم چه سیاهست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode