گنجور

 
کلیم

بر دل ز بس غبار کدورت نشسته است

بیچاره ناله در ته دیوار مانده است

مرغ از قفس پرید و بفانوس شمع سوخت

دل همچنان بسینه گرفتار مانده است

دل را تو بردی و غم دل همچنان بجاست

آئینه در میان نه و زنگار مانده است

پرهیز چون نمی کند از خون عاشقان

چشم ترا سزاست که بیمار مانده است

چون همنشین آن برو رو گشته آبله

شبنم در آفتاب چه بسیار مانده است

سررشته هزار موافق ز هم گسیخت

ربط ردای شیخ بزنار مانده است

از زور رعشه پنجه خورشید می برد

از باده گرچه دست من از کار مانده است

باشد نشان پختگی افتادگی کلیم

آن میوه نارسست که بر دار مانده است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode