گنجور

 
کلیم

بر دل ز بس غبار کدورت نشسته است

بیچاره ناله در ته دیوار مانده است

مرغ از قفس پرید و به فانوس شمع سوخت

دل همچنان به سینه گرفتار مانده است

دل را تو بردی و غم دل همچنان بجاست

آئینه در میان نِه که زنگار مانده است

پرهیز چون نمی‌کند از خون عاشقان

چشم تو را سزاست که بیمار مانده است

چون همنشین آن بر و رو گشته آبله

شبنم در آفتاب چه بسیار مانده است

سررشته هزار موافق ز هم گسیخت

ربط ردای شیخ به زنار مانده است

از زور رعشه، پنجه خورشید می‌برد

از باده گرچه دست من از کار مانده است

باشد نشان پختگی افتادگی کلیم

آن میوه نارسست که بر دار مانده است

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
اهلی شیرازی

مارا تنی چو صورت دیوار مانده است

چشم و زبان و دست و دل از کار مانده است

خواهم که بشکنم قفس تن که دور ازو

بیهوده مرغ روح گرفتار مانده است

از دیده یار رفت وزخون خشک شد مژه

[...]

صائب تبریزی

دود دلی ز ابر گهربار مانده است

داور تری ز قلزم زخار مانده است

روشندلان به تیره دلان جا سپرده اند

کف از محیط، از آینه زنگار مانده است

بکسر زبان دعوی بی معنی اند خلق

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه