گنجور

 
جویای تبریزی

به سینه ام نفس از جوش غم نیابد راه

چو لاله در دل خون گشته ام گره شد آه

سرشک من شده از خون دل قبا گلگون

ز پهلوی دگری گشته خودنما چون ماه

ز جوش اشک جگرگون به یاد لعل لبی

مرا چو رشتهٔ یاقوت گشت تار نگاه

کنی چو عزم تماشای باغ غنچه ز شوق

بر آسمان فکند همچو آفتاب کلاه

در انتظار تو مانند نقش پا چشمم

فکنده است بساط نگاه بر سر راه

ز حادثات گریزم به زور بازوی خویش

سرم برد به ته بال خود چو مرغ پناه

غمت که چشم هوس محرم وصالش نیست

نشسته در دل تنگم چو یوسفی در چاه

حدیث لعل ترا گوش گل ز غنچه شنید

فتاد آخر سرم به کوی و در افواه

به زیر خاک چون من با محبت تو روم

دمد ز تربت من تا به حشر مهر گیاه

ز بس لبالب خون جگر ز درد توام

ز دیده ام رود اندیشه سوی دل به شناه

گره ز کار چو تقدیر بست نگشاید

که هست ناخن تدبیر ما بسی کوتاه

قسم چرا بسر غم خورم چو شمع بس است

بسوز سینهٔ من آه شعله ناک گواه

بر که شکوه برم از دورنگی گردون

زکجرویش مرا هر شب است روز سیاه

همیشه هست چو برعکس مدعا کارت

خدا کند که تو برگردی ای فلک ناگاه

سرم ز نشئهٔ غفلت تهی است چندی شد

که گشته ام ز بدی های خویشتن آگاه

مجال دم زدنم در مقام عذر نماند

شدم ز بسکه چو لای شراب غرق گناه

چه گویم از عمل خویش خاک بر سر من

ز کرده های ابلیس را بود اکراه

زهر چه سرزده توفیق توبه می خواهم

به دین امید برم التجا به درگه شاه

شه سر بر امامت که درگه حرمش

هلال زار بود از وفور نقش جباه

بهار گلشن دین حضرت امام حسن

فروغ مردمک دیدهٔ ولی الله

اگر به قبهٔ قصر جلال او نگرد

ز آفتاب فتد از سر سپهر کلاه

ز رزمگاه تو تا آسمان به روی هوا

فتاد طرح زمین دگر ز گرد سپاه

چو شد ز گرد سپاهت فضای عالم تنگ

به داد پشت به دیوار چرخ خون مرده سیاه

مرا ز مهر تو لبریز شد دل روشن

چنانکه پر شود از آفتاب ساغر ماه

فلک سریرشها! قدسیان عرش برین

بر آستان تو از بسکه سوده اند جباه

کند ز جبههٔ شان آفتاب کسب فروغ

چنانکه منتفع از آفتاب گرد ماه

کجا مدیح تو یارای چون منی باشد

کنم به ذکر دعا بعد از این سخن کوتاه

ز فیض مهر ولای تو روز بازپسین

سفید باد مرا همچو ماه روی سیاه