گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
جویای تبریزی

شد زبانم مدح سنج سرور دنیا و دین

شافع محشر شه مردان امیرالمؤمنین

آنکه تا افروخت نور ذات او شمع شهود

از وجودش کرد بر خود آفرینش آفرین

آنکه شکل لابود تیغ دو سر را در کفش

تا کند نفی شریک ذات رب العالمین

آنکه بر درگاه جاه او ز روی افتخار

می نهد هر شام خورشید فلک سر بر زمین

آنکه در دستش شبیه سکهٔ زر گشته است

بسکه بالیده است از شادی به خود نقش نگین

آنکه از بس رتبهٔ جاه و جلال او سزاست

گر پر تیرش بود از شهپر روح الامین

آنکه گر نحل عسل در مزرع خصمش چرد

با خواص زهر آمیزد مزاج انگبین

آنکه همچون موج سوهان از نهیبش در مصاف

خشک برجا مانده است اعداش را بر جبهه چین

آنکه در هر ضربت شمشیر آتش بار او

از لب قدسیان خیزد نوای آفرین

آنکه چون شد حمله ور بر خصم از روی غضب

تیغش از جوهر بر ابرو روز کین افکند چین

آن شهنشاهی که تا بر ساحت گلزار دهر

سایه گستر شد ز ابر دست جرأت آفرین

قطرهٔ شبنم کند چون شیر آهو بره را

در پناه برگ گل خورشید انور را کمین

آنکه مثلی در جهان غیر از رسول الله نداشت

دیگری با ذات پاکش کی تواند شد قرین

دیگری با قوت مردانگی از جا نکند

غیر او در غزوهٔ خیبر در حصن حصین

دیگری کی می توانستی به یک ضربت فکند

روز خندق غیر او عمر لعین را بر زمین

دیگری جز او فدائی وار خود را کی فکند

در شب هجرت به جای خواب خیرالمرسلین

دیگری کی با رسول الله در روز احد

پای جرأت بر زمین افشرد بهر پاس دین

غیر رسوائی نباشد عمر و بکر و زید را

حاصلی از همسری با پیشوای این چنین

تا سموم قهر او آتش فروز بیشه شد

ز مهریری کرده با شیران مزاج آتشین

بیند ار تب لرز قهر او زمین افتد به خاک

همچو راز از سینهٔ مستان برون گنج دفین

از بهار فیض عامش بر سر ابنای دهر

دامن شب از گل مهتاب ریزد یاسمین

عام شد رسم فراغت بسکه در دوران او

بره را بر دوش سنگینی نماید پوستین

تیغ آتشبار او پنهان نباشد در نیام

دشمنانش را نشسته اژدهایی در کمین

شحنهٔ اردوش را شان فریدونی بود

ز آن نهان شد دست ضحاک ستم در آستین

چون گهر بر سطح آئینه نمی گیرد قرار

عقدهٔ اندوه در عهد تو بر لوح جبین

مرغ دست آموز رای روشن تو آفتاب

طفل مکتب خانهٔ فضل تو عقل اولین

مهر انور بر رخ گردون بود خال سیاه

روشنی بخش جهان گردد چو با رای زرین

گرچه بر فیض نگین تست چشم عالمی

چشم بر دست تو دارد از نگین انگشترین

پای نصرت خسرو گیتی نهاد اندر رکاب

یا مگر شد چشم آهوی ختن مردم نشین

ماه نو از پهلوی خورشید شد بدر تمام

یا به دولت کرد جا بر صدر زین سلطان دین

ابرشی کز سرعتش گاه دویدن بر کفل

خالها یک یک فتد چون نافهٔ آهوی چین

با تل گل در نظرها مشتبه گشته زبس

گل گل از تمغای شه بر خویش بالیدش سرین

از گل داغش هزاران داغ باغ خلد را

صد گره از یاد او در کاکل حوران عین

عزم جستن چون کند در عرصه کین آوری

هرسمش گرزی بود بر تارک خصم لعین

حلقهٔ انگشتری شد دست چوگان کردنش

کاسه های سم نگین دان نعل زرینش نگین

با بهر افشاندن دستی زند چون آفتاب

سکهٔ شاهنشه آفاق بر روی زمین

ابرش آتش عنانی کز وفور شوخیش

خالها همچون شرر در جستن آید از سرین

نیست از شوخی در استادن نگیرد گر قرار

توسن آتش عنان شاه بر روی زمین

بهر قوت دشمنان دین به زیر دست و پای

خاک میدان را به خون خصم می سازد عجین

فرض کرد اندیشه فیل با شکوه آسمان

بر در دولتسرای جاه آن سلطان دین

چند بیتی لاجرم جویا مرا در وصف فیل

گشت جاری بر زبان کلک مدحت آفرین

منقبت گویی و وصف فیل پر بیگانه است

دوستان می ترسم از یاران شوخ نکته چین

حبذا فیلی که خرطومش گه کین آوری

پای تا سر چین پیشانی بود چون آستین

عقل اول هیکلش را چون محیط خاک دید

آسمان اولین را گفت چرخ دومین

دید هر کس آن سر و خرطوم را داند که هست

کوچه راهی از زمین تا گنبد چرخ برین

می شود قطب شمالی در نظرها ناپدید

در جنوب آهسته ای گر پا گذارد بر زمین

ماه نو از قلعهٔ کهسار باشد جلوه گر

یا مگر بر پشت فیل شاه بنهادند زین

آنگه از هر جنبش خرطوم در روز مصاف

بر چراغ عمر اعدا می فشاند آستین

بیستونی با دو جوی شیر دارد کارزار

یا دو دندان است با فیل خدیو بی قرین

برق لامع تیغ بازی می کند بر کوهسار

یا کچک بر فرق فیل خسرو گیتی است این

می کند روشن که باشد کان آتش کوهسار

آتش خشمش چو گردد شعله ور هنگام کین

قاف تا قاف جهان را گوییا گردیده است

یک سرینش را بدیده هر که با دیگر سرین

یا امیرالمؤمنین خواهم پس از طوف نجف

همچو گنجم در زمین کربلا سازی دفین

خلعت مرگم به برکن در زمین کربلا

جلدوی این منقبت گویی همین خواهم همین

تا به این دولت رسم خواهم کنی از فضل خویش

رشته عمر مرا محکمتر از حبل متین