گنجور

 
جویای تبریزی

چون فتد سودای طوفش در سر روحانیان

مایه می بازد زمین از چرخ گرد کاروان

نیست غیر از گرد از جا رفتهٔ آن قافله

این که می گویند اهل روزگارش آسمان

بی وجودش حکم حق جاری نشد گویا که بود

مهر بر فرمان ایزد خاتم پیغمبران

شرع او باشد چون جان اندر نهاد روزگار

حکم او مانند خون در جسم جاری در جهان

شان او آید به چشمت چون فلک در چشم مور

پرده های دیده ات سازی گر از هفت آسمان

معجز شق القمر بنمود زآنرو تا فتد

دشمنش را طشت رسوایی زبام آسمان

پیش انفاسش نیارد دم زمعجز زد مسیح

هست شاگردش کلیم الله در علم بیان

بهر شکر اینکه سر سبزیم از احسان اوست

از سراپایم چو برگ از نخل می روید زبان

می شکستی بیضهٔ گردون ز سنگ حادثات

در پناه شهپر تیغش نجستی گر امان

بر زمین هرگز نیفتاد از لطافت سایه اش

گرچه زیر سایه اش آسوده اند اهل جهان

امن تا باشد دست انداز شیطان روزگار

تا روند بنای دهر از کفر در مهد امان

هر سحر بر حقهٔ سربستهٔ گردون زند

مهر از خورشید تابان خاتم پیغمبران

شهپر قهر تو تا شد سایه افکن بر عدو

همچو صبحش بر فلک رفته است گرد استخوان

دارم از نعتت ثواب منقبت گویی امید

از تو فرقی نیست پیشم تا امام انس و جان

اینقدر دانم که باشد گوهرت از یک صدف

با علی مرتضی همچون دو مغز توامان

مهربانی یا رسول الله ولی نعمت مراست

کز وجود او قوی پشتند یکسر مومنان

خاکدان تیرهٔ هند از وجودش روشن است

همچو مه در شب بود امروز در هندوستان

بهر تحصیل رضای حق به امید جهاد

در ره توفیق زد دامان همت بر میان

یا رسول الله خواهم جلدوی این نعت را

از تو فتح و نصرت نواب ابراهیم خان

آسمان قدری که چون بر مسند بخشش نشست

بحر و کان را تخته شد از ریزش دستش کان

آنکه می ریزد چو از باد خزان برگ چنار

بر زمین از هیبت او پنجهٔ شیر ژیان

دیده تا قصر جلالش را ز حیرت بازماند

چشم چرخ از مهر و مه چون دیدهٔ قربانیان

بسکه در مهد امان خلق جهان آسوده اند

تخته شد در عهد او دکان شمشیر از میان

صیت عدلش با به صحرا شد بلند ایمن بود

کاروان نقش پا از رهزن ریگ روان

دست حفظش سایه گستر گشت تا بر روی بحر

جمع شد از بس دل دریا ز آشوب جهان

همچنان کاهل جهان زر را به همیان می کنند

بحر همیان را ز ماهی می کند در زر نهان

تا نگردد شوری از دریا به دورانش بلند

بحر می دوزد زبان در خویشتن از ماهیان

بسکه ترک ظلم کرد از بیم عدل او نهنگ

می کشد خود را به کام خویشتن گرداب سان

شبروان را بسکه هست از شحنهٔ امرش هراس

بی اجازت خواب نتواند رود در دیدگان

اشک ریزان کس به دورانش ندیده شمع را

خاست در عهدش ز مرغان چمن رسم فغان

تا به سوی بیشه باد گلشن حفظش وزید

چون گل بی خار باشد پنجهٔ شیر ژیان

غم به دورانش نمی گیرد بخاطرها قرار

نیست درس گریه ابر نوبهاران را روان

همچو باران فتنه گر از آسمان بارد چه غم

دست حفظش بر سر خلق جهان شد سایه بان

هر کرا دیدیم صاحب مایه از انعام اوست

ره به حال کس پریشانی ندارد غیرکان

دوختم بر قدردانیهای او چشم امید

قدر خود در خدمتش خواهم فزون او همگنان

من کجا و رتبهٔ مدحت سرائی از کجا

لرزد از دهشت چو شمع محفلم جویا زبان

بعد ازین آرم به محراب دعا روی نیاز

تا شوند آمین سرا شش جهت کروبیان

نیست بادا دایم از تیغش عدوی روسیاه

همچو فوج ظلمت شبها ز مهر خاوران