گنجور

 
جویای تبریزی

در برم حیرت روی تو ز بس دارد تنگ

مانده تار نگهم خشک بسان رگ سنگ

در خیال تو چو آهم پر پرواز گشود

ریخت بر روی هوا گردهٔ تصویر فرنگ

در بلا بودنت از بیم بلا به باشد

شیشه را در دل ها را نرسد آفت سنگ

آشنایی مکن ای موج به بحری که منم

مأمنی نیست درین ورطه به جز کان نهنگ

خسرو عشق خدیوی است که شایستهٔ اوست

موج خون لشکر و دل مملکت و داغ اورنگ

نکهت سنبل و گل گرد رهم می زیبد

چون به یاد رخ و زلفی روم از رنگ به رنگ

چون عرسی که به مشاطه کند بدخوئی

از حیا چشم تو با سرمه بود بر سر جنگ

نگهم رشتهٔ یاقوت ز رویش برگشت

چید از بس زگلستان جمالش گل رنگ

می چکد خون غم از دیدهٔ سیاره اگر

زهره تار نفسم را کند ابریشم چنگ

شکرین لعل تو گر عکس به جام اندازد

رگ تلخی به در آرد ز شراب گل رنگ

نفس از یاد خط سبز تو در سینه مرا

چون نسیمی است خرامان شده بر روی النگ

دل پر داغ اسیران تو در کلفت غم

خو گرفته است به آرام چو در کوه پلنگ

خوش نماتر شده از وسمه خم ابرویش

جوهر افزوده برین تیغ زآلایش زنگ

ناله در سینه ام از بستن لب تنگ آمد

خیزد از تار نگاهم چه عجب گر آهنگ

دشنه و تیغ بیار است ز ابرو و مژه

ترک چشم تو که همواره بود بر سر جنگ

قد کشد شعلهٔ آهی شده از سینهٔ کوه

از دلم داغ اگر وام کند پشت پلنگ

اضطرابم ز ره شوق به صحرا پی برد

که درو رم بود آرام شتاب است درنگ

شوق شد هادی راهم چه عجب در هر گام

پیش رفتم اگر از نقش قدم صد فرسنگ

چند در وصف گل و لاله و سنبل جویا

در زمین غزل از خون جگر ریزم رنگ

می زنم بر سر اقبال خود از گلشن فکر

گل مدح تقی آن پادشه هفت اورنگ

آن شهنشاه که از هیبت تیغ دو دمش

ز شب و روز فلک می رود از رنگ به رنگ

از نسیم دم تیغش گل زخمی که شکفت

تا ابد خنده زنان است چو سوفار خدنگ

سایه پرورد وقارش پرکاهی که بود

به گران باری او کوه نگردد هم سنگ

پردلان را بهخموشی چو کند امر سزد

گر ز باروت بریزد به گلو سرمه تفنگ

گر خورد آب از ابر کف با نیرویش

پنجهٔ گل به دل سنگ بیفشارد چنگ

کسوت فقر کند در بر نخوت منشان

عدل او داده سراپای مرقع به پلنگ

عجبی نیست برآرد به کف خصم تو رنگ

عکس او ریخته در ساغر آئینه شرنگ

زاغ از گلشن فیض تو چو طاووس بهشت

بستهٔ گل به سر و دوش کشد رنگارنگ

نو سوادی بود از مکتب رایت بینش

طفلی از مدرسهٔ فضل تو باشد فرهنگ

چون حصا ری که فتد کنگرش از صدمهٔ توپ

اره افتاده گه قهر تو از پشت نهنگ

آن امامی تو که از منزلت قدر ترا

سزد از شهپر جبریل بود پر خدنگ

آن امیری تو که در مملکت چرخ زحل

از غلامان سیاه تو بود یک سرهنگ

آن حکیمی تو که از حکم قضا جریانت

بهم آمیخته چون شیر و شکر شهد و شرنگ

بر ضعیفان چون فتد سایهٔ دست تو سزد

کز پر خویش کشد تیغ به شهباز کلنگ

از خداوند دو عالم به دعا می خواهم

که دهد خصم ترا شیرهٔ جان طعم شرنگ