گنجور

 
جویای تبریزی

زهی خجسته بیانی که بال شهرت یافت

ز جنبش دو لبت گاه نطق مرغ سخن

به عهد نور ضمیرت ز پرتو خورشید

غبار آرد هر روز دیدهٔ روزن

زبهر آنکه صفا گیرد از ضمیرت وام

ز کوهسار شود آینه جلای وطن

نسیم خلق تو بر گلستان وزید که نیست

زغنچه فرقی تا نافهٔ غزال ختن

چراغ لاله و گل در خزان بیفروزد

ز چرب نرمی خلق تو یابد ار روغن

خدیو کشور دلها به حسن خلق تویی

چنانکه باشد دل پادشاه ملک بدن

شمیم غنچه ز فانوس می شنیدندی

عبیر خلق تو افشاندی ار به پیراهن

زبون تست بروز ملایمت خصمت

بلی ز آب شود بیش حدت آهن

سخن شناسان بی معنیی نمی دانند

خطابت آنکه نگنجد به بحر قطعهٔ من

چنان بلند بود نام نامیت به جهان

که کوتهی است بر اندام او لباس سخن

به روز معرکه از فرط جوهر ذاتی

زنی برهنه چو شمشیر بر صف دشمن

ز بار منت جوشن همیشه آزادی

ترا که نام تو کافی است بهر حرز بدن

ز برق شعلهٔ شمشیر مهر تمثالت

عدوی جاه تو آسوده زیر ابر کفن

چو مهر پنجه ات از بسکه گرم زرپاشی است

ز دشت کوه به پیشت بگسترد دامن

گل از خزانهٔ جود تو صاحب زر شد

ز ابر دست عطایت نهال گشته چمن

اگر نبودی جود تو علت غایی

صدف به گوهر هرگز نمی شد آبستن

تو آن کریم نژادی که سر برون آرد

به شوق دست عطایت جواهر از معدن

ز بیم شحنهٔ عدل تو پرتو خورشید

به خانه ای نتواند فتاد از روزن

همین نه بحر ز گرداب دم به خود ورزید

کشیده کوه ز بیم تو پای در دامن

گداز هیبت قهر تو لعل را در کان

روان کند به رگ سنگ همچو خون به بدن

ز تند باد فنا دامن حمایت تو

چراغ دولت و اقبال را بود مامن

چو چید پنجهٔ قهرت بساط نرد نبرد

بروز معرکه با خصم عافیت دشمن

ز ششپر تو نباشد عجب عدوی ترا

اگر به ششپر افتاده مهرهٔ گردن

مدام ساقی قهرت به کاسهٔ سر خصم

ز آب تیغ بریزد شراب مردافکن

ز بس به دور تو عامست خوشدلی و نشاط

دهان خنده ز گل پای تا سر است چمن

نشاط موسم اردیبهشت و فروردین

به عهد خرمی تست با دی و بهمن

کسی نمانده که باشد به قید غم امروز

به غیر من که اسیرم بگو نه گونه محن

کسی نمی شنود بوی خرمی هرگز

به رنگ غنچهٔ شاخ شکسته از دل من

شکسته خاطرم از بس ز کم عنایتیت

نه مانده است دل فکر و نه زبان سخن

دلم چنین که سراسیمه گشته است از غم

ز بعد جرم ندانم چه بایدم گفتن

مدام پنجهٔ بی طاقتیم زین اندوه

رسانده چاک گریبان چو غنچه تا دامن

مرا که لطف توام برگرفته است از خاک

امیدم آنکه دگر بر زمین نیفتم من

به گوش هر که رسد در شگفت می ماند

ز کم عنایتیت با فدایی چون من

کسی که رانده ز بزمت زبونی بختش

به خون نشسته چو مینای باده تا گردن

اگر نه جرم کند بنده ات گنهکار است

چنین که طبع تو مایل بود به بخشیدن

غبار من که نیارد به دامنت زد دست

به حیرتم که چسان در دلت نموده وطن

از آنکه مظهر عفو تو گشته تقصیرم

به چشم کم گنهم را نمی توان دیدن

بدی ز بنده و نیکی ز صاحبان باشد

بود گناه ز جویا و از تو بخشیدن

بدست لطف چنان برگرفتی از خاکم

که گشته است فلک سا کلاه گوشهٔ من

عنایت تو به مثل منی بدان ماند

که خاک تیره ز مهر برین شود روشن

اگرچه نیست مرا قابلیت کرمت

ترا گزیر نباشد ز نیکویی کردن

زبان زعهدهٔ شکر تو برنمی آید

کنم به ذکر دعا بعد ازین تمام سخن

بگیر ساغر دولت به رغم بدخواهان

بنوش بادهٔ عشرت به کوری دشمن