گنجور

 
جویای تبریزی

ساقیا رحمی بر احوال من افتاده کن

اینکه خونم می کنی در دل به جامم باده کن

جز زمین را بهره ای نبود ز ابر نوبهار

خاک ره شو خویش را پیوسته فیض آماده کن

همچو بوی گل که دارد در حریم گل وطن

با وجود پایبندی خویش را آزاده کن

دستگیری پیشهٔ خود کن نیفتی تا ز پا

هر کرابینی به خاک افتاده است استاده کن

آرزوها را مده ره در حریم خاطرات

یعنی از نقش تمنا لوح دل را ساده کن

تا دگر بیرونت از میخانه نتوانند کرد

خویش را جویا به جای خرقه رهن باده کن