گنجور

 
جویای تبریزی

بوسی ز کنج لعل لبش انتخاب کن

خود را به آن نگار مصاحب شراب کن

بسیار بسته است ز حسن صفا به خویش

آیینه را به آتش رخسار آب کن

بشکن به چهره دستی می گوشهٔ نقاب

خون جگر به جام مه و آفتاب کن

بی طاقتی بس است ترا بال و پر چو موج

آسودگی مجوی دلا اضطراب کن

می بر زبان ز صحبت دونان فتاده است

زنهار از مصاحب بد اجتناب کن

این عقده ها که در دلم افکنده ای به ناز

ظالم به کار طرهٔ پرپیچ و تاب کن

شیرازه تا نباخته مجموعهٔ وجود

بشکن ز غم دلت، ورقی انتخاب کن

جویا مرا ز من به نمک چش گرفته است

حسن برشتهٔ دل مردم کباب کن