گنجور

 
جویای تبریزی

برد یاد او دل غم پیشه را

جوش می برداشت از جا شیشه را

شمع سان گلهای داغت بر سرم

می دواند تا کف پا ریشه را

چشمش از هر جنبش مژگان شوخ

می زند یکجا به دل صد تیشه را

بیشتر از اقربا بینی شکست

دشمنی چون سنگ نبود شیشه را

تکیه گاه نشتر مژگان او

کرده ام جویا رگ اندیشه را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode