گنجور

 
سعیدا

بشکند آن تندخو چون آستین جامه را

می کند خون شهیدان زینت هنگامه را

در بیان آن کمر از مو قلم کردم نشد

از خیال خود تراشیدم بنان خامه را

می تواند زاهد بیچاره از سر بگذرد

لیک نتواند که بگذارد ز سر عمامه را

غنچهٔ مکتوب گل واگشت در صحن چمن

می روم از خویش می گویم جواب نامه را

گر نسیم فیض او بر ما اسیران بگذرد

می‌توان صد چاک زد چون گل سعیدا جامه را