گنجور

 
جویای تبریزی

خموشم ارچه به ظاهر ولی پر از سخنم

ترنج جلد کتابست داغها به تنم

همین نه ز آتش دل استخوان چو موج گداخت

حباب وار به تن آب گشت پیرهنم

خزان زنده دلان نیست خالی از جوشی

گرم سفید بود مو بهار یاسمنم

غریب عالم بی اعتبار آب و گلم

به هر کجا روم از خویشتن بود وطنم

بهار باغ تمنا چه کم ز جوش گل است

ز فیض عشق سراپا شکفته چون چمنم

به شور آمده دریا، به ناله آمده کوه

کسی که ساخته جویا، به درد عشق، منم!‏