گنجور

 
جویای تبریزی

ز فیض باده شود پیکر ضعیف شگرف

چنانکه ماه نو از آفتاب بندد طرف

چو بشکفد به می جلوهٔ تو غنچهٔ گل

شراب رنگ بریزد برون ز تنگی ظرف

در این زمانه به جز شاهد و شراب، آخوند!‏

چه نحو عمر گرانمایه کس نماید صرف

سزد که جان به تن مرده چون مسیح دمد

کسی به خوبی لعل لبش ندارد حرف

سفیدی بدن مهوشان کشمیری

خنگ است به چشمم ز روشنایی برف

ز رفتنت دل پر اضطراب من در خون

نهان شده است چو سیماب در دل شنجرف

رواج اهل سخن رفته از میان جویا

وگرنه کس به سخندانیت ندارد حرف

 
 
 
کسایی

بنفشه‌زار بپوشید روزگار به برف

درونه گشت چنار و زریر شد شنگرف

که برف از ابر فرود آید، ای عجب، هر سال

از ابر من به چه معنی همی بر آید برف ؟

از این زمانهٔ جافی و گردش شب و روز

[...]

انوری

دراز گشت حدیث درازدستی ما

سپید گشت به یک ره سپیدکاری برف

زمین و آب دو فعلند پر منافع سخت

هوا و آب دو بحرند پر عفونت ژرف

فغان من همه زین عیش تلخ و روی ترش

[...]

جامی

زهی دهان تو کام شکرلبان شگرف

شکار چشم تو حوران «قاصرات الطرف »

دو جوی خون ز دو چشمم به صفحه رخ زرد

چو جدولیست مثنی کشیده از شنجرف

مگوی لاچو ز لعل لب تو خواهم کام

[...]

جیحون یزدی

الا که چهر تو برف است و لعل تو شنگرف

ربوده عکس زشنگرفت آنرخ چون برف

رسد بهار و در این ظرف کم من کم ظرف

مدان که عمر کنم جز بشاهد و می صرف

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه