گنجور

 
جیحون یزدی

تبارک الله ای ماه ناصری مآت

به مهر کوش که افکنده ظل الهی ذات

رخ ملک به چنین روز تافت بر ذرات

به سان جلوهٔ مصباح قدس از مشکات

وزین مبارک رخ عالمی است پر برکات

بده شراب مهنا که حله البرکه

کلاه را دگر از ناز کج گذاشته بخت

ز وصل فصل حمل مست شد برودت سخت

پر از زمرد نارس ز سبزه جیب درخت

پر از رسیده عقیق از شقیق که را رخت

به عرش اکلیل آرند فخر افسر و تخت

به لفظ و معنی نازند خطبه و سکه

الا که شیرهٔ جانستی و خمیرهٔ شرم

کرم نمای و بده جامی از عصارهٔ کرم

خصوص حال که چرخ از زمین برد آزرم

شخ از درشتی دی رست و شاخ گل شد نرم

هوا گذشت ز سردی می آر گرماگرم

مبادا آنگه به خم ماند و شود سرکه

الا که چهر تو برف است و لعل تو شنگرف

ربوده عکس ز شنگرفت آن رخ چون برف

رسد بهار و در این ظرف کم من کم ظرف

مدان که عمر کنم جز به شاهد و می صرف

مگو ز ساده و باده چرا نبری حرف

که من ز کودکی‌ام گشته این سخن ملکه

خوش است از لبت این فصل نغمه اشنفتن

نبیذ خوردن و رندانه پیش هم خفتن

نخواهد این همه بر بی‌زری‌ام آشفتن

گرفتم ار نخرند از من این گهر سفتن

حرام باشد ای ترک ترک می گفتن

مرا به خانه بود تا که از پدر ترکه

فرخ ز مرکز ماهی گذشت از بر ماه

به تهنیت مترنم شد السن وافواه

ز یک طرف طرب از جشن ناصرالدین شاه

ز یک طرف شعف از رستن صنوف گیاه

وز ااسنلاک چنین جشن میر چم خرگاه

ز کف به شکر فشاند لئال منسلکه