گنجور

 
جویای تبریزی

در دامن دل اشک ز مژگان تر انداز

این مشت شرر باز به جیب جگر انداز

آنجا که کشد معرفتش تیغ چو خورشید

چون ماه گر از اهل کمالی سپر انداز

از خویش بهر سو که روی دار امانست

زنهار از این مهلکه خود را بدر انداز

یا زان مژه کن پهلو خواهش تهی ایدل

یا بستر راحت به دم نیشتر انداز

هر شب پی تعمیر دلم تا که تو از جور

هر روز خرابش کنی ای خانه برانداز

باشد که بیفتد زچمن بیضهٔ بلبل

ای دل زفغان شعله در این مشت پرانداز

خواهی که چو شبنم روی از خود به نگاهی

جویا همه تن دیده به جانان نظراندز