گنجور

 
نسیمی

ای حسن تو دردانه چو ک . . . بنند اعلا

چون نقطه فردی

و آن نقطه ذات است ز «با» گشته هویدا

در دیده مردی

شری است ترا در همه گنجینه دل ها

ای مخزن اسرار

شوری است ترا در همه سر نسبت غوغا

هر سوی که گردی

آنها که زنند از می عشق تو دم و دم

از نفخه عیسی

حاصل شده آن دم همه را چون من شیدا

از عشق تو دردی

خورشید مدام از غم تو گردد و تابد

ای نور دو عالم

چون مردمک دیده به هر منزل و هر جا

بی فایده گردی

این نه فلک خرقه کبود از غم عشقت

ای شمع دل افروز

در خون بکشیدند همه دامان قباها

بر خورشید زردی (؟)

زین نه پدر و چهار ام و سه پسر را

ای حامله دم

پرورده چو جان ز آتش و آب و گل ما را

در غنچه چو وردی

بیچاره نسیمی چو از این چاره فنا شد

ناچار فراقت

باید شدنش از غم بیهوده دنیا

وز هر دل سردی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode