گنجور

 
فرخی سیستانی

ای از در دیدار پدید آی و پدید آر

آن روی، کز و رنگ رباید گل و بر بار

تا کی تو ز من دور و زایشه دوری

من با دل پر حسرت و با دیده خونبار

دوری تو و از دوری تو سخت برنجم

امید بهی نیست چو زینگونه بود کار

اول دل من گرم همیداشتی و من

دل بر تو فرو بسته بشیرینی گفتار

روزی که جدا ماندمی از تو ز پی من

صد راه رسول آمده بودی و طلبکار

کردار همی کردی تا دل بتو دادم

چون دل بشد از دست ببستی در کردار

آن خوشخویی وخوش سخنی بد که دلم را

در بند تو افکند و مرا کرد چنین زار

یکبار بدیدار مرا شاد کن ای دوست

گر هیچکسی شاد شده است از تو بدیدار

خوارم بر تو، خوار چه داری تو رهی را

من بنده میرم نبود بنده او خوار

میر همه میران پسر خسرو ایران

بواحمد بن محمود آن ابر درم بار

ابر درمش خواندم و این لفظ خطا بود

محتاج شد این لفظ که گفتم به ستغفار

چون من بجهان هیچکسی ابر درم خواند

آنرا که همی بارد روز و شب دینار

آری ره و رسم پدر خویش گرفته ست

کایزدش معین باد همه وقت و نگهدار

محمود و محمد ملکانندو شهانند

این خوی چنین را به دل و دیده خریدار

امروز که دانی ز امیران جز از ایشان

شایسته بدین ملک و بدین کارو بدین بار

گر نام نکو باید و کردار نو آیین

دارند بحمدالله و هستند سزاوار

جاوید بدین هر دو ملک ملک قوی باد

تا کور شود دیده بدخواه نگونسار

تا ملک بدین هر دو قوی باشد و آباد

دشمن چه خورد، جز غم واندیشه و تیمار

بانیت نیکست و دل و مذهب پاکست

وایزد بود آنرا که چنین خلق بود، یار

ای با پدر خویش موافق بهمه چیز

وز مهر پدر در تو پدید آمده آثار

این سیرت و این عادت و این خو که تو داری

کس را نبود تانبود بخرد وهوشیار

مردم به خرد هر چه بخواهد بکف آرد

چیزی ندهد جز به خرد ایزد دادار

فردوس بیابند بتوحید خداوند

توحید خداوند خرد کرد پدیدار

چندین شرف و فضل و بزرگیست خرد را

ای از خرد آنجا که خرد را نبود بار

آگاه شده ست از خرد تو پدر تو

زین روی بتو داد دل و گوش بیکبار

بر خیره نکرده ست بنام تو سراسر

این ملک بی اندازه و این لشکر جرار

تو نیز همه روز در اندیشه آنی

کان چیز کنی کز تو نگیرد دلش آزار

شب خواب کند هر کس و تو هر شب تا روز

از آرزوی خدمت او باشی بیدار

آنرا که ترا گوید تو خدمت او کن

او را برتو تیزترست از همه بازار

آن کیست که این لفظ همی گوید با تو

جز من که به بهر شعر همی گویم هموار

تا لاله خودروی نگردد چو گل سیب

تا نرگس خوشبوی نگردد چو گل ناز

تا وقت بهار آید و هر وقت بهاری

از گل چو دو رخسار بتان گردد گلزار

دلشاد زی و کامروا باش و ظفر یاب

بر کام و هوای دل و بر دشمن غدار

از روی نکو کاخ تو چون خانه مانی

وز زلف بتان بزم تو چون کلبه عطار

عید تو همه فرخ و روز تو همه عید

وز دیدن تو فرخ روز همه احرار