گنجور

 
جویای تبریزی

اگر از سوز عشقت سوخت دل دیوانه‌ای کمتر

وگر بر باد شد خاکسترش پروانه‌ای کمتر

به پیش مستی چشمش که یارب باد روزافزون

بود سامان صد میخانه از پیمانه‌ای کمتر

نثار دوست کن گر نیم جانی در بدن داری

ز همت دور باشد بودن از پروانه‌ای کمتر

ز جوش درد بی‌او خون دل در دیده‌اش گردد

تو ای بی‌درد تا کی باشی از پیمانه‌ای کمتر

به چشم آنکه باشد خاطرش معمور دلتنگی

بود وسعت سرای عالم از ویرانه‌ای کمتر

ز بس لبریز درد عشق خوبان گشته‌ام جویا

به گوشم قصهٔ مجنون بود افسانه‌ای کمتر