گنجور

 
جویای تبریزی

آه ما کی در شب هجرت فلک پیما نشد

هر حباب اشک ما همچشم با دریا نشد

مصر معموری بود از اشک و آه ما خراب

در کدامین شهر جا کردیم کان صحرا نشد

کی به بزم دلبری خون نیاز عاشقان

در هجوم ناز او پامال استغنا نشد

هر که آمد زین جهان گلهای عشرت چید و رفت

غنچهٔ امید ما بود آنکه هرگز وا نشد

تا قیامت ماند در زنگ کدورت هر کرا

مصقل آیینهٔ دل موجهٔ صهبا نشد

داد از چرخ دنی پرور که در گلزار دهر

بی دورنگی میرزای عهد ما رعنا نشد

هر که دامن بر میان در مسلک تسلیم زد

سد راه همتش دنیا و مافیها نشد

چرخ دون پیوسته جویا خون مردم می خورد

زین شراب لعل هرگز خالی این مینا نشد