گنجور

 
جویای تبریزی

می کنند احباب بی معنی مکدر سینه را

عکس طوطی سبزهٔ زنگار بس آیینه را

دیدنت از غم بپردازد دل بی کینه را

روی خندانت کند صیقل گری آیینه را

طاقت یکدم خمارم نیست یا پیر مغان

از قطار هفته بیرون کن شب آدینه را

هرزه خرج گوهر رنگین معنی نیستم

از خموشی قفل بر در می نهم گنجینه را

رخنه ها افکند درد ناله اش همچون جرس

گرچه کردم آهنین از سخت جانی سینه را

یاد پیچ و تاب زلفش کی رود از خاطرم

جوهر آیینه گردیداین دل بی کینه را

با چنین ضعفی که شد پیراهن تن بار او

چون توان برداشت جویا خرقهٔ پشمینه را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode