گنجور

 
جویای تبریزی

سوار شو که جمالت یکی شود

خوش آب و رنگ شود چون نگین سوار شود

ز تار زلف دل ما به دام شانه فتاد

که مرغ رشته به پا صید شاخسار شود

به دلخراشی هر خار بایدم تن داد

مرا که نکهت گب بر دماغ بار شود

کسی که سرکشی از چشم مردمش انداخت

به دیده جای بیابد اگر غبار شود

زسوز عشق، مددجوا که عقدهٔ دل را

اگر گداخته شد بحر بی کنار شود

چو غنچه خندهٔ مستی بزیر لب دارد

دلی که سرخوش پیمانهٔ بهار شود

نشان آبله افزود حسن روی ترا

که چون ستاره شود مه یکی هزار شود

زتیره روزیم امیدها بود جویا

رخ سمر ز نقاب شب آشکار شود