گنجور

 
جامی

به عزم گشت چو آن نازنین سوار شود

هزار خسته دلش خاک رهگذار شود

پی شکار چو راند برون رود آهو

به پیش راه وی از دور تا شکار شود

چنان به فکر رخش نازک است خاطر من

که یاد غمزه آن چون کنم فگار شود

رسید جان به لب و دم نمی توانم زد

که سر عشق همی ترسم آشکار شود

به خاک پات کزین آستان نخواهم رفت

اگر چه قالب فرسوده ام غبار شود

به یاد روی تو هرگه به گلستان گذرم

ز گریه دیده من ابر نوبهار شود

ز جام شوق تو باشد مدام جامی مست

مباد آنکه ازین باده هوشیار شود

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode