گنجور

 
جویای تبریزی

چه کامها که قدح از تو برنمی گیرد

چه مایه فیض کزان لعل تر نمی گیرد

بکن ستایش اهل کمال در غیبت

که روی آینه را کس به زر نمی گیرد

بود زسرمهٔ آهم فروغ دیده مهر

که این چراغ به هر شعله در نمی گیرد

بتی که نیست خبردار خویش از مستی

چه می شود اگر از ما خبر نمی گیرد

مدار چشم رهایی زتنگنای تنش

دلی که دامن آه سحر نمی گیرد

بجاست بلبل اگر صبح و شام می نالد

بلاست عشق نگاری که زر نمی گیرد

اگر نه آتش می در میان بود جویا

میان عاشق و معشوق در نمی گیرد

 
 
 
امیرخسرو دهلوی

نظر ز روی تو خورشید بر نمی گیرد

فلک به پیش تو نام قمر نمی گیرد

به زیر پات چو گل می کند درم ریزی

بنفشه می چند و سرو برنمی گیرد

کسی که بر لب و خال تو می نهد انگشت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه