گنجور

 
جویای تبریزی

بس که گوهر بر کنارم چشم خون‌پالا فشاند

بی‌نیازیم آستین چون موج بر دریا فشاند

از شکفتن غنچه آب روی گلشن را فزود

گوییا مشت گلابی بر رخ گلها فشاند

روسفیدی را که دل گنجینهٔ مهر تو شد

بر جهان چون صبحدم دامان استغنا فشاند

چشم دارم سرو رعنایی برون آید زخاک

تخم اشکی دیده ام کز یاد آن بالا فشاند

بسکه از نظارهٔ او در گداز حیرت است

شمع محفل پیه چشم از دیدهٔ بینا فشاند

هر که بشکسته ست از سنگ جفا جویا دلی

در حقیقت پیش راهش ریزهٔ مینا فشاند