گنجور

 
جویای تبریزی

بهر دنیا بودنت غمگین زنادانی بود

خط بطلان تو چین بر لوح پیشانی بود

از گداز تن چه اندیشی اگر جان پروری

پاس تن مانند شمع تدشمن جانی بود

هر که دانشور بود دانا نداند خویش را

دعوی دانایی مردم ز نادانی بود

از غرور تو به عاصی تر شوند اهل ریا

دامن زاهد، تر از اشک پشیمانی بود

تا گشاید لب به رنگ غنچه رسوا می شود

بر دل هر کس که جویا زخم پنهانی بود