گنجور

 
جویای تبریزی

زمین ز بار غم ما همین نه در ماند

اگر به کوه برآییم از کمر ماند

ز سیر خمکدهٔ عشق سرخوش آمده ایم

کدام باده به خونابهٔ جگر ماند؟

فغان روزم از آن دردناک تر ز شب است

که آفتاب به روی تو بیشتر ماند

ز رخم طعنه دلم پای تا به سر ریش است

زبان خصم چو افعی به نیشتر ماند

خبر دهم به تو از حال خویش در شب وصل

گرم ز دیدنت از حال خود خبر ماند

ز شرح سوز درون دردنامه ام جویا

به لختهای دل و پارهٔ جگر ماند