زمین ز بار غم ما همین نه در ماند
اگر به کوه برآییم از کمر ماند
ز سیر خمکدهٔ عشق سرخوش آمده ایم
کدام باده به خونابهٔ جگر ماند؟
فغان روزم از آن دردناک تر ز شب است
که آفتاب به روی تو بیشتر ماند
ز رخم طعنه دلم پای تا به سر ریش است
زبان خصم چو افعی به نیشتر ماند
خبر دهم به تو از حال خویش در شب وصل
گرم ز دیدنت از حال خود خبر ماند
ز شرح سوز درون دردنامه ام جویا
به لختهای دل و پارهٔ جگر ماند