گنجور

 
بابافغانی

غباری کان گل از دامن به وقت رفتن افشاند

بمیرم تا صبا همچون عبیرش بر من افشاند

کسی همچون صبا در گلشن کوی تو ره یابد

که یکباره ز گرد هستی خود دامن افشاند

از آن رو شعله ی شوق توام افزون شود هر دم

که چشم خون فشان بر آتش من روغن افشاند

پس از من بلبلی پیدا شود در پای هر گلبن

صبا خاکسترم را چون بطرف گلشن افشاند

فغانی می رود افتان و خیزان بر سر راهی

که جان خود به پای رخش آن صید افگن افشاند

 
 
 
صائب تبریزی

اگر ته جرعه خود یار بر خاک من افشاند

غبار من ز استغنا به گوهر دامن افشاند

مگر بیطاقتیها بال پروازم شود، ورنه

که را دارم که مشت خار من در گلخن افشاند؟

دماغ گل پریشانتر شود از ناله بلبل

[...]

جویای تبریزی

به گردون آفتاب چون گرد دامن افشاند

عبیر نور این فانوس بر پیراهن افشاند

شراب آرزوها مست خواب غفلتم دارد

خوی خجلت مگر مشت گلابی بر من افشاند

گریبان چاک غلطد همچو گل هر غنچه از مستی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه