گنجور

 
جویای تبریزی

در شب هجران که یادت طاقت از من می برد

اشک پیغ ام گریبان را بدامن می برد

قسمت هر کس بقدر رتبهٔ او می رسد

کوه فیض نوبهاران را به دامن می برد

ترک من سرخانهٔ نازش بلند افتاده است

پنجهٔ خورشید زان مژگان پرفن می برد

زینتی چون عیب پوشی نیست اهل دید را

سرمه از تاریکی شب چشم روزن می برد

سینه گلزار است تا باقی است درد عشق یار

کز گداز دل چراغ داغ روغن می برد

در خمار از عارضش تا رنگ در پرواز شد

باد نوروزی پی سامان گلشن می برد

نیست جویا غیر عزلت سنج کنج نیستی

گر کسی رخت سلامت را به مامن می برد